نفس عمیقی کشیدم و سینهام را پر از هوا کردم، بهترین کاری که میتوانستم در آن زمان بکنم همین بود. فارغ از این که این اتفاق چقدر دردناک بود، کشور ما نیاز داشت تا ببیند دموکراسی همچنان در سیستم سیاسی ما جریان دارد. دم عمیقم را با بازدمی عمیق همراه کردم، گلهها و ناراحتی بماند برای بعد. ایستاده در آستانه در، منتظر این بودم که سخنران بیل و من را برای حضور در جایگاه مشرف به مراسم سوگند صدا بزند. داشتم تصور میکردم که هر جایی میبودم به جز این جا، شایدبالی! که جای خوبی برای حضورم در آن لحظه بود. برای من و بیل به عنوان رئیس جمهور اسبق و همسرش رسم است که همواره در مراسم سوگند ریاست جمهوری شرکت کنیم. هفتهها با خودم کلنجار رفتم که در این مراسم شرکت کنم یا نه.
جان لویس، عضو کنگره و قهرمان حقوق بشری در این مراسم شرکت نکرد چرا که گفته بود به نظر او انتخاب رئیس جمهور قانونی نبوده است و شواهد کاملاً واضحی از دخالت روسیه در انتخابات وجود دارد. برخی دیگر از اعضای کنگره نیز با او در بایکوت رئیس جمهوری که به عنوان مایه تفرقه دیده میشد همراه شدند. بسیاری از حامیان و دوستان نزدیک نیز از من درخواست کرده بودند که در این مراسم شرکت نکنم. دوستان من میدانستند که چقدر دردناک است در مراسمی بنشینم که در آن دونالد ترامپ به عنوان رئیس جمهور وفرمانده کل قوای آینده کشور سوگند یاد میکند. من کمپینی همه جانبه راه انداخته بودم که چنین اتفاقی رخ ندهد چرا که برایم مسلم شده بود که او خطری کاملاً مشخص برای امریکا و جهان است. اکنون بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و او آماده بود که سوگند ریاست جمهوری را اداکند. پس از آن کمپین خودخواهانه و غیراخلاقی بعید نبود که در صورت رفتن من هو شوم و یا با شعار زندانیاش کنید مواجه شوم. با این حال حس کردم وظیفه من این است که حضور داشته باشم. یکی از رسمهای بسیار مهم کشور ما انتقال صلح آمیز قدرت است و من که به عنوان وزیر خارجه امریکا این مساله را به زبان آورده بودم، آرزوم داشتم که همه جهان از این الگوی ما پیروی کنند. اگر واقعاً به این مساله اعتقاد دارم، پس باید احساسات ناشی از شکست را کنار میگذاشتم و در این مراسم حضور پیدا میکردم. بیل و من با کارتر، بوش و همسرانشان در مورد این که آنها هم حضور پیدا میکنند یا نه صحبت کرده بودیم. کارتر از اولین کسانی بود که پس از اعلام نتیجه با من تماس گرفت و این برای من خیلی قابل تقدیر بود. جرج تنها دقایق کوتاهی پس از نتایج با من تماس گرفت و در حالی که سخنرانی من تمام شده بود و در حال تشکر از حامیان و تیمم برای آخرین بار بودم، مجبور شد چند دقیقهای پشت خط بماند. او پشت تلفن به من گفت که بهتر است وقتی تنظیم کنیم تا با هم همبرگر بخوریم. به نظرم معادل تگزاسی این بود که من درد تو را درک میکنم. هر دویمان میدانستیم چه حسی دارد وقتی خود را در برابر انتخاب یک کشور قرار میدهی و جیمی نیز میدانست چه حسی دارد وقتی از سوی مردم پس زده میشوی. اندکی در مورد این مساله همدیگر را تسلی دادیم. جیمی، این بدترین موقعیت ممکن است. بله هیلاری همین طور است که می گویی. این که روسای جمهوری سابق جزو طرفداران ترامپ نبودهاند کاملاً واضح است. او کاملاً به طور ویژهای با جب، برادر بوش رفتار بسیار بدی داشت با این حال آیا آنها در مراسم سوگند شرکت میکردند؟ بله.
همین مساله نیروی کافی را به من داد. من و بیل هم تصمیم گرفتیم به این مراسم برویم. این داستان حضور من در آستانه در ورودی در روز ۲۰ ژانویه و کنار گذاشتن این تالمات بیرون از آن در بود، مانند سفری طولانی بر من گذشت تا خودم را به اینجا برسانم و تنها لازم بود چند گام دیگر برای حضور در این مراسم بردارم. بازوی بیل را گرفتم و خوشحال بودم از این که کنارم قرار دارد. نفس عمیقی کشیدم و در حالی که لبخند بر لب داشتم وارد مراسم شدم. در مراسم جلوی خانواده بوش نشسته بودیم. چند دقیقه پیش هر چهار نفرمان در باره دختران و نوههایمان با هم صحبت کرده بودیم، مانند روزهای دیگری که همدیگر را ملاقات میکنیم. پدر و مارد جورج تخیر در بیمارستان بستری بودند اما خوشبختانه الان بهتر هستند، به همین دلیل لورا و جروج درباره وضعیت سلامتی پدر و مادر جورج با ما صحبت کردند. در حالی که منتظر بودیم رئیس جمهور منتخب به مراسم وارد شود، ذهنم به ۲۴ سال پیش رفت، زمانی که بلی برنده انتخابات شده و برای اولین بار میخواست سوگند یاد کند. برای بوش پدر و باربارا تماشای این صحنه آسان نبود با این حال کاملاً عطوفت آمیز با ما برخورد کردند. رئیس جمهور سابق برای بیل نامهای نوشته ودر دفترش گذاشته بود که یکی از برجستهترین و میهن دوستانهترین متونی بود که خوانده بودم.
او نوشته بود: «موفقیت شما اکنون موفقیت کشور ما است»
هشت سال بعد ما هم هر چه در توان داشتیم برای پاسداشت جورج بوش پسر و همسرش انجام دادیم. در آن لحظه قصد داشتم که همان رفتار سابق را نسبت به رئیس جمهور منتخب هم داشته باشم. و همان طور که در سخنرانی واپسینم گفتم، باید به او با ذهنی باز شانسی برای رهبری امریکا بدهیم.
من همچنین داشتم به آل گور فکر میکردم که در سال ۲۰۰۱ در مراسم بوش شرکت کرد در حالی رأی مردمی بیشتری داشت با این حال ۵ عضو دادگاه عالی در مورد انتخابات تصمیم گرفتند. قطعاً تحمل چنین وضعیتی برای او خیلی دشوار بوده است. به نظرم من یک سرگرمی جدید برای خودم درست کرده بودم: تصور سختی شکست برای کسانی که پیش از این در انتخابات شرکت کرده بودند. جان آدامز دومین رئیس جمهور امریکا که اولین رئیس جمهوری بود که با رأی مردم در دوره دومش کنار گذاشته شد و در سال ۱۸۰۰ رقبت را به توماس جفرسون واگذار کرد، با این حال ۲۴ سال بعد جان کوینسی پسر او به عنوان رئیس جمهور انتخاب شد و خود این مساله جبرانی بر ماجرای او بود. سال ۱۹۷۲ جورج مک گاورن ۴۹ ایالت از ۵۰ ایالت را به ریچارد نیکسون واگذار کرد، من و بیل هم برای کمپین او کار میکردیم و خاطراتی دردناک از آن شکست داریم. نباید ویلیام هاوارد تفت را نیز فراموش کنیم که تدی روزولت برای پیروزی او تلاش کرد اما چهار سال بعد در سال ۱۹۱۲ تدی که به این نتیجه رسیده بود تفت نمیتواند به خوبی از پس وظایف ریاست جمهوری برآید، به عنوان کاندیدای حزب سوم وارد انتخابات شده و با چند پاره کردن رأیهای الکترال باعث شد وودرو ویلسون به ریاست جمهوری انتخاب شود. ضربه سختی بود!
بیل آرنج مرا لمس کرد و همین باعث شد که از گذشته به حال بیایم. اوباما و بایدن جلوی ما بودند. اوباما را تصور کردم در حالی که در لیموزین ریاست جمهوری کنار مردی نشسته است که بخش زیادی از برجسته شدنش به خاطر دروغی بود که درباره مکان تولد اوباما و امریکایی نبودن او گفته بود. گاه و بیگاه در این مراسم من و میشل، همسر اوباما نگاه غم آلود و تأسف برانگیزمان را به هم میانداختیم. گویی که در نگاهمان این سؤال نهفته است که «تو میتوانی باور کنی این چنین شد؟»
هشت سال پیش در روزی به شدت سرد در حالی که اوباما مشغول سوگند خوردن بود در سرمان هزاران آرزو و برنامه داشتیم آن روز اما حالت چهرهمان به زبانمان تبدیل شده بود. رئیس جمهور سرانجام وارد شد. من سالها بود که دونالد ترامپ را میشناختم با این حال هیچ گاه تصور هم نمیکردم که او را در حال ادای سوگند ریاستجمهوری ببینم. زمانی که من سناتور بودم او در نیویورک مانند بسیاری از بسازبفروشهای بزرگ دیگر در شهر شهرت داشت فقط، به خاطر تجملات و اعتماد به نفسی که داشت شهرتش بیشتر از دیگران به چشم میآمد. در سال ۲۰۰۵ از من دعوت کرد که در جشن عروسیاش با ملانیا در ساحل پالم شرکت کنم. ما با هم دوست نبودیم و به همین خاطر بود که گمان کردم او میخواهد هر فرد ستاره و قدرتمندی را که میتواند به جشن خود بکشاند. قرار بود بیل آخر هفته در آن منطقه سخنرانی کند بنابراین تصمیم گرفتیم که به آن جا برویم. به نظرم سرگرم کننده، پر زرق و برق، مفرح و تماشایی میآمد و همین طور هم بود. بعد از آن برای پذیرش در خانه مارالاگو ترامپ با بیل به آن جا رفتیم و در حالی که عروس و داماد کنارمان بودند عکس گرفتیم.
سال بعد ترامپ به یک کلوپ شهرت دیگر پیوست. او در ویدئویی آماده شدن برای شرکت در شام انجمن گزارشگران قوه مقننه که ورژن مشهورترش همان ضیافت شام گزارشگران کاخ سفید است را دست انداخته بود. ایده ویدئو این بود که یک ماکت من در موزه مادام توسو میدان تایمز دزدیده شد و من مجبور بودم که به عنوان مجسمه آنجا بایستم در حالی که افراد مشهور زیادی از کنار من رد میشدند و چیزهایی در موردم میگفتند. مایک بلومبرگ شهردار نیویورک به من تبریک گفت که به خوبی توانستهام به عنوان سناتور از پس کارم برآیم و پس از آن نیز درباره کاندیداتوریام به عنوان یک فرد کاملاً خودیار در انتخابات ۲۰۰۸ جوکی گفت. در این جا ترامپ ظاهر شد و گفت: تو به نظر عالی میرسی. غیرقابل باور. من تاکنون چنین چیزی ندیدهام. موی عالی و صورت زیبا. تو می دانی که به نظر من تو واقعاً رئیس جمهوری عالی خواهی شد. هیچ کس نمیتواند در شایستگی به تو نزدیک هم شود. در حالی که دوربین عقب میرود، بینندگان میفهمند که ترامپ در حال صحبت کردن با ماکت خود است نه من. وقتی که ترامپ واقعاً در سال ۲۰۱۵ کاندیداتوری خود را اعلام کرد، من فکر کردم باز هم با یک جوک جدید روبه رو هستیم، مانند بسیاری از مردم که این کار را انجام میدهند.
در آن زمان ترامپ خود را از یک آدم رسوا به تمام معنا به یک ناراضی خشمگین دست راستی تبدیل کرده بود که با شایعه دن کیشوتی درباره محل تولد اوباما روی کار آمده بود. او برای دههها دستی بر آتش سیاست داشت اما واقعاً نمیشد جدیاش گرفت. او مرا یاد پیرمردهای نق زنی میانداخت که دائم می گویند اگر به حرف آنها گوش ندهیم، کشور به قهقرا خواهد رفت. نمیشد دیگر ترامپ را نادیده گرفت. رسانهها لحظه به لحظه او را پوشش میدادند. به نظر من لازم بود که از خواسته شود به خاطر عقاید تعصبیاش از صحنه بیرون رود، کاری که من کردم و زمانی که اظهارات نژادپرستانهاش درباره مهاجران مکزیکی و قاچاقچیهای مواد مخدر را در روز اعلام کاندیداتوریاش به زبان آورد از او خواستم صحنه انتخابات را ترک کند. اما این اتفاق نیفتاد و من دیدم که در مناظره درون حزبی او توانست در برابر رقبای هوشمندش برتری پیدا کند اما نه با ایدههایی قوی یا استدلالهای قدرتمند، بلکه با حقههایی کثیف و شایعات آلوده. آن زمان بود که من او را جدی گرفتم.
حالا او اینجا بود و انجیل به دست تعمد میکرد که از قانون اساسی امریکا حفاظت و دفاع کند. جوک، به واقعیت تبدیل شده و بر سر ما خراب شده بود.
باران شروع به باریدن کرده بود و اطرافیانمان دست و پا میزدند تا پلاستیکهایی که گرفته بودیم را درست بر سرشان قرار دهند. پشت صحنه من از بیل خواسته بودم که بارانیاش را بپوشد و به خاطر گرمای آن روز به نظر بیل نیازی به پوشیدن آن نبود. حالا او خوشحال بود که آن را پوشیده، یک پیروزی کوچک برای همسرش در روزی عذاب آور. در حالی که پوشیدن این بارانیها خوب بود، میتوانست اوضاع را خراب کند. شنیدم اولین پلاستیکهایی که برای مسئولین آورده بودند شبیه به کلاههای کوکلاکس کولان بوده و مسئول هوشمند مراسم به سرعت این مساله را فهمیده است و آنها را جایگزین کرده است.
اولین سخنرانی رئیس جمهور بد و کاملاً مشحون از سیاه نمایی بود. گویی یک سفیدپوست ملی گرا در حال سخنرانی است. مهمترین بخش آن درباره امریکای در هم شکسته بود که بیشتر به درد فیلمهای ترسناک و دیوانه وار میخورد تا اولین سخنرانی رئیس جمهور. ترامپ کشوری شکست خورده و در هم شکسته را توصیف کرد که به نظر من کاملاً غلط بود. من میدانستم که ما همچنان چالشهای بزرگی داریم که در کمپین انتخاباتی نیز فراوان در مورد آن سخن گفته شد. نابرابری دستمزد، افزایش حجم و قدرت شرکتهای بزرگ، ادامه تهدیدات تروریست و تغییرات آب و هوایی، افزایش هزینه درمان و نیاز به ایجاد شغلهای بیشتر و بهتر در زمانه رشد اتوماسیون. طبقه متوسط امریکایی رها شده بودند و بحران سالهای ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ شغلهای آنها را گرفته و امنیت زندگیشان را تحت تأثیر عمیق قرار داده بود. به نظر میرسد هیچ کس در مقابل این مساله پاسخگو نیست.
امریکاییها حس میکردند یله و رها شدهاند، از سفیدهای امریکایی که فرهنگ سنتیشان با تغییرات اجتماعی تهدید میشد، تا مردان و زنان سیاه پوست که دائماً این سؤال را در ذهن داشتند که آیا امریکا برای جان آنها اهمیت قائل است، یا مسلمانان و مهاجرانی با صدها آرزو که احساس میکردند مزاحم این آب و خاک هستند. ترامپ در ریختن نمک بر روی زخم آنها استادانه کار کرد. با این حال در این مورد کاملاً در اشتباه بود. در دوران اوباما ۷۵ ماه رشد ایجاد شغل مثبت بود و در نهایت هم میزان درآمد برای ۸۰ درصد پایین جامعه در حال زیاد شدن بود. ۲۰ میلیون نفر دیگر به لطف برنامه بهداشتی تحت پوشش بیمه قرار گرفته بودند، برنامهای که موفقترین قانون دولت در حال اتمام بود. جرم در پایینترین حد خود بود و ارتش ما همچنان قدرتمندترین ارتش دنیا.
اینها حقایق و واقعیتهای قابل سنجشی بودند که ترامپ مانند تمامی دوران کمپینش در مقابل دنیا در مقابل آن میایستاد. به نظر او انرژی و خوش بینی که در سراسر کشور من دیده بودم را یا نمیدید یا برای آن ارزشی قائل نبود.
گوش دادن به ترامپ ذهن را به این متبادر میکرد که گویی هیچ واقعیت و حقیقتی در این دنیا وجود ندارد. به نظر میرسد او همچنان این گونه فکر میکند. جانشین من در سنا دنیل پاتریک مونیهان گفته بود که هر کسی میتواند عقیده خودش را داشته باشد اما نمیتواند حقایق خودش را خلق کند. ما میتوانیم با سیاستها و ارزشهایی مخالف باشیم اما نمیتوانیم معتقد باشیم که ۲+۲ میشود ۵ در حالی که میلیونها امریکایی معتقدند این گونه نیست. وقتی که قدرتمندترین فرد کشور شما میگوید به چشمانتان اعتماد نکنید، به متخصصان اعتماد نکنید، آمار را باور نکنید و فقط به من اعتماد کنید، این مساله حفرهای بزرگ در جامعه آزاد دموکرات ما ایجاد خواهد کرد. همان طور که پروفسور تیموث سیندر استاد دانشگاه ییل در کتاب درباره استبداد: ۲۰ درس از قرن بیستم نوشته بود ایستادن در مقابل حقیقت ایستادن در برابر آزادی است. اگر هیچ چیزی درست نباشد، هیچ کس دیگر نمیتواند از قدرت انتقاد کند چرا که هیچ پایهای برای نقد وجود ندارد. اگر چیزی حقیقت نداشته باشد، آنگاه همه چیز صرفاً نمایشی خواهد بود.
تلاش برای شکست حقیقت هسته اصلی استبداد است. این دقیقاً همان چیزی است که شوروی هم انجام میداد. چرا که آنها تصاویر مخالفان سیاسی را از کتابهای تاریخشان حذف میکردند. از طرفی این دقیقاً چیزی است که اورول در کتاب ۱۹۸۴ خود هم ترسیم کرده است زمانی که مأمور شکنجه ۴ انگشت خود را بالا میگیرد و تا زمانی که زندانی طبق دستور شکنجهگر نگوید ۵ انگشت میبیند به او شوک الکتریکی وارد میکند. هدف نهایی باید این باشد که درباره منطق و دلیل کارها سؤال کنیم و دقیقاً در مورد کسانی که باید به آنها تکیه کنیم یعنی رهبران، اخبار و متخصصانی که میخواهند سیاستهای عمومی را وضع کنند بی اعتماد باشیم. در مورد ترامپ همان گونه تا کنون نیز نشان داده است سلطه بر دیگران است که برای او مهم است.
این مسائل البته با ترامپ آغاز نشده است. آل گور در سال ۲۰۰۷ کتابی با عنوان حمله به برهان نوشت: سال ۲۰۰۵ استفن کالبرت واژه حقیقت نمایی را ابداع کرد که در مورد روش فاکس نیوز برای تبدیل سیاست به بازی خشم و هیاهویی بود که هیچ حقیقتی در آن وجود خارجی ندارد.
سیاستمدارانی که فاکس نیوز آنها را به قدرت رساند نیز نقش خود در این روند را ایفا کردهاند. کارل راو استراتژیست جمهوری خواه با انتقاد از کسانی که گفته بودند ما در جامعه حقیقت محور زندگی میکنیم گفته بود ما در حال حاضر امپراطوری داریم و زمانی که کاری میکنیم، میتوانیم حقیقت مد نظر خودمان را نیز بسازیم.
اما ترامپ باب جدیدی در حمله و جنگ علیه حقیقت به راه انداخته است. اگر ما امروز اعلام کنیم که زمین صاف است و نه گرد، ممکن است همین فردا مشاور وی کلیان کانوی به فاکس نیوز برود و از این حرف به عنوان حقایق جایگزین دفاع کند و بسیاری از مردم هم حرف او را باور کنند. فقط کافی است به چند هفته پیش از انتخابات برگردیم زمانی که ترامپ رئیس جمهور اوباما را به غلط متهم کرد به این که مکالمات وی را شنود میکند، شایعهای که به زودی غلط بودن آن مشخص شد. با این حال نظرسنجیها نشان میداد که ۷۴ درصد جمهوری خواهان گمان میکردند که این شایعه بهرهای از حقیقت دارد. نطق اولیه ترامپ برای میلیونها امریکای که احساس ناامیدی و ناامنی میکردند و از تغییر جامعه و اقتصاد ناامید بودند پخش شد.
بسیاری از مردم دنبال کسی بودند که به دلیل این وضع او را سرزنش کنند. بسیاری از کسانی که دنیا را فقط از دریچه وضعیت حاصل جمع صفر میدیدند عقیده داشتند که دستاوردهای کسانی که از نظرآن ها «غیر» محسوب میشدند، مانند افراد غیر سفید، مهاجران، زنان، دگرباشها و مسلمانان در واقع حاصلی نداشته و با تحمیل هزینه بر آنها به دست آمده است. وضع اقتصادی خوب نبود و اختلالات اقتصادی واقعیت داشت و فشار روانی بر مردم وارد میکرد او نیز برای این خاکستر، آتش فراهم میکرد.
من نسبت به قدرت ناشی از این خشم بی تفاوت نبودم. در طول کمپین انتخاباتی من و بیل دوباره کتاب مرید راستین اریک هافر را که در مورد روانشناسی فانتزیسم و جنبشهای بزرگ توضیح میدهد خواندیم و من با کارمندان ارشدم آن را در میان گذاشتم. در طول مبارزات انتخاباتیام من ایدههای بسیاری را مطرح کردم که میتوانست این نارضایتیها را درمان کند و زندگی را برای هم امریکاییها بهبود بخشد با این حال نتوانستم و نشد که با این حجم از خشم و اعتراض فروخفته در مردم رقابتی پیروزمندانه داشته باشم. به نظر من این مساله، موضوع خطرناکی است. این مساله میتواند به رهبرانی که میخواهند به جای کمک به مردم به آنها آسیب برساند کمک کند. من هم از این دسته آدمها نیستم.
شاید این مساله دلیل این باشد که من اکنون در میان جمعیت نشستهام و ترامپ در حال اولین سخنرانی ریاست جمهوری خود است. اگر من اکنون در این جایگاه بودم چه سخنانی را بیان میکردم؟ یافتن کلماتی برای گفتن در این لحظهها کار دلهره آوری است. احتمالاً برای این کار من میلیونها پیش نویس را آماده میکردم و کنار میگذاشتم و دستیاران بیچاره من با سرعت و چند دقیقه پیش از سخنرانیام متن آن را جلویم میگذاشتند. من این شانس را داشتم که در جریان انتخابات، فراتر از مبارزات انتخاباتی بتوانم حرفم را با همه مردم در میان بگذارم و ایدههایم درباره اتحاد ملی، فرصتهای برابر و رفاه همگانی را با همه مردم در میان بگذارم. بالاترین افتخار بود اگر اولین زنی بودم که باید برای ریاستجمهوری سوگند میخوردم و نمی خواهم وانمود کنم که هیچ رؤیایی برای خودم، مادرم، دخترم و دخترش و همه دختران و پسران در راه رسیدن به این جایگاه نداشتهام.
به جای آن دنیا در حال گوش دادن به سخنان سراسر خشم رئیس جمهور بودند. به یاد اواخر شعری افتادم که مایاآنگلو در مراسم سوگند بیل خوانده بود و از ما خواست که: هیچ وقت با ترس زندگی نکن که آن همیشه با خشونت همراه خواهد بود. او اگر حالا این سخنان را شنیده بود چه میگفت؟ به هر حال آن روزها گذشته و اکنون او رئیس جمهور همه ما است.
جورج بوش با آن حالت ناامیدی تگزاسی خاص خودش گفته در مورد نطق ترامپ گفته بود عجب چیز درب و داغانی است! کاملاً با حرفش موافق بودم!
به طرف پلهها رفتیم تا صحنه را ترک کنیم و به کنگره برگردیم در حالی که دستان همدیگر را در راه میفشردیم. مردی را در گوشهای دیدم که به نظرم آمد رینس پریسبوس رئیس کمیته ملی جمهوری خواهان و رئیس دفتر بعدی کاخ سفید است. از کنارش که رد شدم با او دست دادم و گفتوگوی کوتاهی با هم کردیم. بعد از آن فهمیدم که او پریسبوس نبوده است. او جیسون چافتز نماینده وقت یوتا در کنگره و ژاور صفتی بود که سروصدای بی پایان سیاسی در مورد ایمیلها و واقعه ۲۰۱۲ بنغازی را به راه انداخته بود.
پس از آن چافتز پستی با تصویری از دست دادنمان منتشر کرده و نوشته بود: بسیار خوشحالم که او رئیسجمهوری نیست. من به خاطر خدمات او قدردانش هستم و برای او آرزوی خوشبختی میکنم. تحقیقات ادامه خواهد داشت. عجب بازیگری بود. نزدیک بود توییت کنم که اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم تو را باپریسبوس اشتباه گرفتم.
باقی روز به ملاقات و گفتوگو با دوستان قدیمی و تلاش برای روبه رو نشدن با افرادی گذشت که در دوران کمپین انتخاباتی حرفهای وحشتناکی علیه من به زبان آوردند. به روث بیدر جینزبرگ قاضی دادگاه عالی برخوردم که با قدمهایی استوار اما با طمأنینه راه میرفت. اگر من برنده میشدم او میتوانست با خیالی راحت بازنشسته شود. حالا من امید داشتم که او تا زمانی که بشریت زنده است در دادگاه حضور داشته باشد.
وقت ناهار، من در میز مخصوصی که برای ما رزرو شده بود در کنار نانسی پلوسی رهبر دموکراتهای مجلس نمایندگان نشستم که به نظرم یکی از پرقدرتترین و موثرترین سیاستمداران در واشنگتن است. عمده اعتبار او پس از آن به دست آمد که در سال ۲۰۱۰ برای تصویب لایحه بهداشتی تمام تلاش خود را کرد و نشان داد که برای رسیدن به راه حل درست تا جایی که میتواند میایستد و فرقی نمیکند جزو اقلیت باشد یا اکثریت. جمهوری خواهان سالها به او حمله میکردند چرا که میدانستند او کارها را تا انتها به اتمام میرساند. سناتور مک کین نماینده آریزونا پیش من آمد و بغلم کرد. به نظر میرسید تقریباً به اندازه من از اوضاع ناراحت است. یکی از اقوام نزدیک یک مقام عالی رتبه دولت ترامپ هم پیش من آمد و آرام در گوشم گفت که به من رأی داده است و البته میخواهد این مساله مخفی بماند. رایان زینک نماینده کنگره که به زودی وزیر کشور ترامپ میشد با همسرش آمد تا به من سلام کنند. خیلی برایم شگفت آور بود چرا که او سال ۲۰۱۴ به من گفته بود ضد مسیح. شاید او یادش رفته بود که این جمله را خطاب به من گفته است چرا که برای مقابله با یک ضد مسیح نه چوبی همراه داشت نه سیر و نه وسیله دیگری. اما من فراموش نکرده بودم. به او گفتم: آقای نماینده می دانی که من ضد مسیح نیستم. او جا خورد و شروع کرد به توجیه این که منظورش این نبوده است. در طول سالهایی که از عمرم گذشته است یک چیز را به خوبی فراگرفتهام. برای اشخاص مختلف گفتن حرفهای وحشتناک پشت سرمن بسیار آسان است اما همان افراد به سختی میتوانند همان حرفها را جلوی روی من بگویند.
من با تیفانی ترامپ درباره برنامهاش برای پیوستن به مدرسه حقوق صحبت کردم. با سناتور جان کرنین درباره این که در ایالت موکلانش تگزاس بهتر از سطح انتظاری که داشتم ظاهر شدم، شوخی کردم. در سخنرانی ناهار ترامپ، زمانی که از جو حامیان پرشورش بیرون آمده بود، از من و بیل به خاطر این که به مراسم رفتهایم تشکر کرد. بالاخره ما میتوانستیم مجلس را ترک کنیم. میدانستم که اولین مساله جنجال برانگیز دولت جدید پیش از شروع آن آغاز شده و آن هم حجم مهمانان مراسم سوگند و سخنرانی اولیه بود. دفتر خدمات پارکهای ملی برای بزرگداشت این مراسم طبق عادت عکسهای آن را منتشر کرد. رئیس جمهور در این زمان شروع به مناقشه کرده و گفته بود عکسهای منتشر شده توسط این نهاد جمیعت را کم نشان داده است و از آنها میخواست که این دروغ که جمعیت بسیار زیاد بوده است را اعلام کنند. این در حالی بود که همه ما با چشمان خود این صحنه را میتوانستیم ببینیم. من همان زاویه دیدی را داشتم که ترامپ داشت و بر خلاف او تعداد شرکت کنندهها را میتوانستم با آنچه در سال ۱۹۹۳ بود مقایسه کنم. من میدانستم که چرا او این گونه از خود دفاع میکند. حقیقتاً میان این دومراسم تفاوت زیادی بود. این مساله واقعاً احمقانه بود اما به ما یک هشدار جدی میداد: ما وارد «دنیای قشنگ نو» شدهایم.
اگر مراسم روز جمعه سوگند بدترین روز ممکن را ساخته بود، شنبه به بهترین روز ممکن تبدیل شد. من به جای این که در مراسم تظاهرات زنان علیه رئیس جمهور جدید شرکت کنم در خانهام در چاپاکوا نیویورک ماندم. تصمیم بسیار دشواری بود. دوست داشتم به جمعیت معترضین بپیوندم و شعارهایی که در دلم مانده است را فریاد بزنم با این حال به نظرم رسید که بسیار مهم است که در چنین روزی چهرهها و صداهای جدیدی بتوانند دیده شوند. زنان جوان بسیاری در کشور ما وجود دارند که میتوانند و آمادهاند که نقشهای بزرگتری را در سیاست ما ایفا کنند. میخواستم از این تظاهرات هیجان آور و انرژیهای متراکم شرکت کنندگان این جنبش کنار باشم چرا که اگر خودم را نشان میدادم، سر و صداهای سیاسی بلاشک در ادامه آن به وجود میآمد. به همین خاطر روی صندلیام نشستم و با لذت گزارش شبکههای مختلف را میدیدم که نشان میداد در دهها شهر امریکا و سراسر جهان مردم در اعتراض به ترامپ به میدان آمدهاند. دوستان من با خوشحالی برایم گزارشهایی میفرستادند از این که بزرگراهها به خاطر سیل خروشان حضور مرد و زن از هر سنی بسته شده است. در توییتر میچرخیدم و خوشحالی و تشکر خودم را بروز میدادم. راهپیمایی مارس زنان بزرگترین تظاهرات در تاریخ امریکا است. صدها هزار نفر از مردم در شهرهایی مانند نیویورک، لسآنجلس و شیکاگو جمع میشوند وده ها هزار نفر نیز در جاهایی مانند آلااسکا و ویومینگ.
در واشنگتن جمعیتی به مراتب بیشتر از مراسم روز گذشته ترامپ گردهم آمده بودند. این مراسم کاملاً صلحآمیز بود. شاید این چیزی است که زمانی رخ میدهد که زنان عهده دار کاری باشند. این مراسم بسیار متفاوت از مراسمی بود که برای اولین بار، یک روز پیش از سوگند وودرو ویلسون در سال ۱۹۱۳ به وقوع پیوست. هزاران نفر از اعضای گروه سافراگت در پنسیلوانیا جمع شده بودند و حق رأی خود را مطالبه میکردند. در میان آنها آلیس پاول، هلن کلر و نلی بلای حضور داشتند. مردها آنها را احاطه کرده، مسخره میکردند و دست میانداختند و دست آخر به زنان حمله کردند. پلیس هیچ دخالتی نکرد و بخشی از زنان حاضر در تظاهرات زخمی شدند. این درگیری کشور را به خواسته سافراگت ها حساس و متوجه کرد. فرماندهی پلیس به آتش کشیده شد و کنگره جلسه استماع برگزار کرد و دست آخر هفت سال بعد ضمیمه نوزدهم قانون اساسی اصلاح شد و حق رأی دادن به زنان اعظا شد. نزدیک به یک قرن پس از آن ما پیشرفتهای زیادی داشتهایم با این حال رئیس جمهور جدیدمان یادآور تلخی است برای راهی که باید بعد از این برویم. به همین خاطر بود که میلیونها زن و تعداد بسیار زیادی مرد حامی این حرکت به خیابانها سرازیر شده بودند.
باید اعتراف کنم که روز تلخ و شیرینی بود. سالهای متمادی من در کشورهای مختلف زنانی را میدیدم که در جنبشهای تودهای خواستار قدرت برای خودشان و جامعهشان بودند و نیروهای نظامی را مجبور به نشستن روی میز صلح میکردند. و سرنوشت کشورشان را از نو مینوشتند. آیا اکنون من در حال مشاهده جنبشی از این نوع در کشور خودم هستم؟ همان طور که اواخر همان روز در توییترم نوشتم این مساله واقعاً هیجان آور بود. کاری از دستم برنمی آمد اما از خودم میپرسیدم پس این همه اتحاد، خشم و شور و اشتیاق زمان انتخابات کجا رفته بود؟
از ماه نوامبر بیش از بیست زن از همه سنین که البته اغلبشان دهه سوم زندگی را میگذراندند در رستوران، تئاتر و مغازه به من نزدیک میشدند و بابت رأی ندادن به من و یا کمک نکردن در کمپین انتخاباتیام عذرخواهی میکردند. من با لبخندی اجباری و سر تکان دادن جواب آنها را میدادم. در یک مورد یک زن دخترش را مجبور کرد که به سمت من بیاید و بایت رأی ندادن معذرت خواهی کند، سرش را به نشانه معذرت خواهی پایین آورد و این کار را کرد با این حال میخواستم در چشمش زل بزنم و از او بپرسم: رأی ندادهای؟ چطور توانستی رأی ندهی؟ تو وظیف شهروندیات را در بدترین زمان ممکن انجام ندادهای و الان از من میخواهی که حالت را بهتر کنم؟ واضح است که هیچ کدام از این کلمات را به زبان نیاوردم. آنها دنبال بخششی بودند که من نمیتوانستم نثارشان کنم. همه ما با نتایج اعمال و تصمیماتمان زندگی میکنیم. روزهای زیادی پس از انتخابات بود که من حس و حال فراموشی و بیخیالی نسبت خودم را هم نداشتم. من نگران کشورم بوده و هستم. چیزی در این میان غلط است. چطور میشود که ۶۲ میلیون آدم به کسی رأی دهند که بارها رسوایی تعرض اخلاقی او را شنیدهاند؟ چطور شد که او به زنان، مهاجران، مسلمانان، امریکایی-مکزیکی ها، اسرا و معلولان حمله کرد و به عنوان یک تاجر تجارتهای کوچ، پیمانکاران، دانشآموزان و افراد اسم و رسم دار را به کلاهبرداری متهم کرد و باز هم برای پرقدرتترین و مهمترین شغل دنیا رأی آورد؟ چه شد که ما به عنوان یک ملت از هزاران امریکایی که به واسطه قوانین ظالمانه نتوانستند رأی بدهند چیزی نگفتیم؟ چرا رسانهها تصمیم گرفتند بر روی ایمیلهای من به عنوان یکی از مهمترین مسائل رسانهای بعد از جنگ جهانی دوم مانور دهند؟ چطور اجازه دادم و دادیم که این اتفاق بیفتد؟
در کنار همه این نگرانیها اگر چه نمیتوانستم کمکی به تظاهرات زنان کنم اما در حال لذت بردن از آن بودم و احساس میکردم که دموکراسی امریکایی به عنوان واقعیتی مستحکم در حال به رخ کشیدن دوباره خود پیش ما است. توییتر من پر شده بود از شعارها و دستنوشتههای خنده دار، پشیمان و خشمگینانه.
خیلی بد است! حتی درونگرایان هم اینجا حضور دارند.
گرچه پیرم، اما عصبانیام و دست از اعتراض نمیکشم
علم توطئه لیبرالها نیست!
پسر بچهای دوست داشتنی این پیام کوتاه را روی گردنش نوشته بود:
دوست داشتم بخوابم اما همچنان بیدار ماندهام
همچنین دختر جوانی را دیدم که نقل قولی از من در دست گرفته بود: حقوق زنان همان حقوق بشر است. من قدرتمند و با ارزشم.
در یک آخر هفته سخت، دیدن این کلمات روحم را جلا میداد. افرادی که به خیابان آمده بودند پیامی را برای من و همه ما ارسال کردند: ناامید نشوید. کشورمان ارزش جنگیدن دارد! اولین بار پس از انتخابات احساس امیدواری کردم.
منبع: ویژه نامه روایت امروز روزنامه قدس
نظر شما